بالاخره ماجراجوییام کاردستم داد و وقتی که داشتم به سمت جنگل پشت تپه میرفتم سه تاگرگ حمله کردن.لحظه ی ترسناکی بود اما نه تااون حدی ک فکرمیکردم!زنده موندنم یک چیزی تومایه های معجزست،بیشترازاون سالم موندنم!البته مجهزبودنم بی تاثیرنبوده ولی اصل ماجرااینه که تا اون نخواد،هیچ اتفاقی نمیفته.شیشه روکنارسنگ نگه میداره اگربخواد.

جالب تر اینکه در اون شرایط که فک میکنی پات لب گوره،دریک لحظه کل زندگی ازجلوی چشات ردمیشه ومیفهمی ک چقدر دنیاومسائلش بی ارزش بوده وعمرتوچقدرعلکی سوزوندی!عمری که درکسری ازثانیه فیتیلش خاموش میشه.حالافهمیدم که زندگی ای پسندیدست و برنده ای که خیّاموار می بنوشی وفرصتو بچسبی بهش.حالا این می هرچیزی میتونه باشی‌.هرچی ی که برای  روح-ونه جسم - سکر آفرین باشه.

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها