فرجِ بعدِشدت



ترم4شدیم وکلا10واحدم مونده!خیلی سبک ولاکچری.

10بهمن تا27بهمن:فقط خواب و خواب و خواب .یعنی اونقدرخوابیدم که حالم ازخواب به هم میخوره الان.کاردیگمم دیدن یکباردیگه ی گیم اوترونزبود.

دیشب اتاق دوستم بودیم(که رابط طبقست یعنی اتووجاروبرقی و میده به بقیه) یک ترمک هم مهمونمون بود.بهش گفتم اینجاحموم بخای بری باید ژتون بگیری ازرابط طبقه:))بنده خداباورکرده بود و امروز اومده گفته میخوام برم حموم لطفا ژتونمو بدین!رفیق ماهم درکمال ریلکسی یک تیکه کاغدوامضاکرده نوشته:به حمام نیازدارد" !

یکی ازبزرگترین سوال هایی که همیشه برام مطرح بوده،اینکه ایا عقل دخترا(البته 60درصدشون)ازپسراکم تره؟یاچی؟

جذب یک پسرایی میشن که ب هیچ وجه موجه نیستن!باپسرایی میگردن که واقعا حال همه بهم میخوره ازپسربودنش.

جلف سبک مثلاخوشنمک! 

یعنی ب قبافش نگاه بندازی،میفهمی طرف چندچنده؟چطورادمیه.

چطور اینامیتونن بااینادوست بشن درحالیکه ازنظرشخصیتی پرازمشکل وناهنجاری هستن.

یعنی تنهایی خیلی سخته که ترجیح میدی باهرموجودی باشی؟

عچیبه راستش.

بالاخره موسیقی رو شروع کردم .اروم کننده ووحشی ترین چیز ممکن.

ازاول ترم60جلسه تدریس رفتم یکجا و6تومن چک دادن بهم.بعداتمام کلاسا بابای طرف عملا گفت نمیدم پولتو.هیچی دیگه فروختمش به سه میلیون تومن. خدارحم کنه به این جامعه.فقط رحم

شروع یک ترم جدید


واقعا حاضرم هرچی دارم بدم فقط بخوابم!!

توی سه هفته اخیرمیانگین دوسه ساعت بیشترنخابیدم وبقیشومشغول بودم.یادرکتابخانه یا درراه کتابخانه یا درحال تدریس یادرراه خونه ی مردم برای تدریس.

توی روان شناسی چیزی هست بنامEgo ,super ego ,Id .مبگن اگرکسی یک هفته نزاری بخوابه ایگوش ازبین میره کلا وازاین روش برای شستشوی مغزی افراداستفاده میکنن.فکرمیکنم ایگو و سوپرایگو و ایدیم کلا تخریب شدن واماده ی هرنوع شستشوی مغزی هستم


همزمان که دارم مینویسم پزشک متخصصی کنارم نشسته و داره مقاله مینویسه وهر5دقیقه میپرسه ازم که اقای دکتر،ایران گل نزد؟

تافرداساعت یازده ب عناصرسازندم تجزیه میشم والا ازبی خوابی

ترم بعدکلا ده واحددارم.چقدربه سرم میزنه مرخصی بگیرم و دوماهشو بخوابم.

+یادم باشه فردا یک خاطره ای بنویسم ازین کتابخونه رفتنام.

+کی میشه دیگه اسم سردارازمونو نشنوم؟اینومیبینم یادمفتخورایی میفتم که الان دانشگاهوپرکردن باسهمیه های مختلف و حتا بدون کنکور!


نمیدونم دلیلش چی میتونه باشه که انقدردیربایدتموم شه امتحانای ما.سه شنبه ی هفته بعدآخریشه.

کاری بااینکه کتابخونه مرکزی میرم وتنهای تنها روزگارمیگذرونم وخیلی وقته کسی روندیدمم ومونس من قهوه شده وندارم

اما برام جالبه که ادم چقدر میتونه عادت کنه به هرشرایطی.هرچقدر بد اما عادت میکنی!

اخلاق اسلامی رو خداکنه پاس شم!یک امتحان 20سواله تشریحی و یک کتاب نزدیک300صفحه ای بودومن ویک استادی که ادعای دانشمندی داره که فکرمیکنم برادرشوهمه میشناسن) وعقده ای .

فیزیو19واخلاق بیفتی،زیبانیست؟


عنوان از مهدی صادقی:

می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند

می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند

می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند .
آدم ها خیلی چیزها می‌گویند‌
و من،‌ امروز
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است!



اینجا رودوست دارم .
خیلی از طویله هایی مثل تلگرام واینستا بهتره . . . اینجاادما به خودواقعیشون- درونیشون- نزدیکترن. . . 

نوشته های گذشته رومیخوندم ودیدم چقدرفرق کرده فکرام . . .

عجیب یعنی همین که این همه تغییر و عادی شدن و ازکجامیان؟


در نزدیکی امتحان دانش خانواده . . .!

باوجوداین همه سهمیه و رانت، افرادباسهمیه عادی،اقلیت محسوب میشن.

سهمیه ایثارگران،سهمیه ۵٪، هیئت علمی،تعهدی ها،سهمیه عراقیهاولبنانی ها( دانشگاهمون پره)بورسیه ارگان ها،و حالا هم پولدارهایی که بدون زحمتی میان میشینن روی صندلی هایی که ب عقیده من حقشون نیست .

امروزفرداست که بیان ماروازدانشگاه بیرون کنن بگن شماها غلط کردین که باسهمیه عادی اومدین دانشگاه

و دردآورتراینه که اینهاهمگی درازمون تخصص هم سهمیه دارن و میشن متخصص ها.بعدبخاطر ژن خوبشون،میشن رییس ها ومعاونهای دانشکده ها!و درادامه بالاترمیره و نهایتن کل تگذاریهاوتصمیمات میفته دست اینا.


# خدابه دادمون برسه.


وهماناهرکاری رو میکنم دلمومیزنه بعدیک مدت و هدفم و اعصابم داغون میشه!

فقط مطالب علمین که حس تازگی وحرکت روبه جلو رودارم باهاشون.

چندروزیه شروع کردم دوباره درس بخونم!ازنوروآناتومی شروع کردم! درکنارش آلمانی روهم شروع کردم.

بایدهرچه سریع یک رزومه ی خوب کسب کنم و پاشم برم اونور.خبردارشدم اگه زبان المانی یافرانسه بلدباشی دانشگاهای دولتیشون رایگانه.خب چی میشدزودترمیفهمیدم؟ میرفتم همونجادیگه.واقعن اینجا حوصلم نمیکشه ازبس اذیت میکنن و سنگ میندازن جلوت که نتونی موفق بشی.وقتی ی مشت کم خاصیت با رانت یا حتابدون کنکور میان همکلاسیت میشن،من یکی نمیتونم تحمل کنم و راه چارش برای من بهترین شدنمه تا پودرشون کنم زیرپام‌.

خدامیدونه این ترم چقدرتلاش کردم و چقدراذیتم کردن تاسرعتموکم کنند.ازمسئول خابگاه بگیرکه میگفت اقای دکترازالان نخون زیاد،خسته میشی.ازمسئول اموزشی که وقتی گفتم میخام۲۴واحدبردارم میگفت نه نمیتونی ونمیشه( ومن بعد چندروزبحث بالاخره ۲۴تابرداشتم و شکرخداپاس کردم بانمرات بالا) 

واقعیتشوبگم،اونقد اعتمادبه نفس وبه لطف خدا،توانشو دارم که واردکارسخت بشم و ازپسش بربیام.فکرمیکنم اونوربرم بادغدغه های خیلی کمتر وحمایت ببشتر میتونم تلاش کنم.چیزی نمونده،۵سال سریع میگذره.ب امبداون لحظه.


ابتدایی رومیخوندیم،گفتن نمونه قبول بشی راهنمایی رو،همه چی تموم میشه!(سمپادراهنمایی نبودشهرمااون موقعا)

اومدیم بعدش گفتن تیزهوشان قبول بشی تامینه آیندت! خوشحال تیزهوش بودنمون بودیم که با پدیده ای بنام کنکورآشناشدیم!گفتن اینوازش بتونی ردشی ،کارتمومه! 

اومدیم باسختی گذرکردیم ازش و شادوخرامان ازدکترشدنمون بودیم که ناگهان دانشگاه بهمون نشون دادرتبه کنکور ومهم نیست وبایدازصفرشروع کنی! یکم جلوتراومدیم گفتن علوم پایه رو بدین تمومه و بعدش خیلی راحت ترین.

من مطمینم علوم پایه روهم بدیم،دوباره میگن عمومی روهم بگیری دیگه برای همیشه خلاص میشی و لذت زندگی رومپیبری! عمومی روبگیریم میگن تخصص هم قبول بشی،دیگه کارتمومه! قبول بشی هم میگن از شیفتهاودرسهاو ارتقا و طرح و ازمون بورد و. خلاص شی تمومه! و

دریغ ازینکه تالحظه مرگمون درگیرمشغله هامون هستیماین همه دهان،گوش مارونشونه گرفته بودن اماهیچکس نگفت

که هی،یارو!لذت ببرازکارومشغله ای که داری،چون دیگه۱۸سال،۲۵سال،۳۰سالت نمیشه! چون توی کل عمرت

فقط یکباردانشجوی علوم پایه میشی!

اونقدازرهایش و مقصد فک زدن که بقیه چیزا ارزششوازدست داد


ب راستی چقد فرسایشی و خشک زندگانی رو میگذرونیم،ب دورازانعطاف! و چقدرسخت


امتحانا انگارقصدتمومی ندارن!

مردم ازبیخابی.دیروز میخاستم برم بیمارستان قایم بخونم،سوارمتروشدم که ایستگاهش پیاده شم، اما خوابم برده بود و در ایستگاه اخر(فرودگاه) مسیول متروبیدارم کرد!

بقول رایفی پور،خدایابسه دیگه،خسته شدیم دیگه!

فقط تنهاحالی ک کردم توی امتحانااین بودکه برای یک امتحان هیچی نخوندم و فقط خابیدم و رفتم سرجلسه مزخرفات مطلق نوشتم و اومدم بیرون و نمرم۱۹شده 

چون ترم بالاییا گفته بودن رندوم نمره میده وبرگهاروتصحیح نمیکنه! خودمم اینو در وجودشرمیدیدم که خسته است!لذتش اینه که بقیه همکلاسیامخصوصا دخترا خودشونو دارزده بودن برای امتحانش.




برای اولین بار اصبن حواسم ب درس نمیره.قهوه هارو سرکشیدم پیاپی اما بازم نمیشه

وقت بیرون رفتنم ندارم

چهارروزه نون ندارم ووقت ندارم بخرم! راستشوبگم چهارپنج روزی میشه ک غذای سلف روهم نخوردم بااینکه رزروکردم و ب فنادارم میرم ازبس ساندویچ سرد خوردم

توی گرمای هوا ملت بستنی و ابمیوه خنک میخوردن من قهوه

چرااینتوری شدم

فردا ب اندازه ی یک هفته میخابم

۱۵جفت جوراب داشتم و روزی ی جفت میپوشیدم و وقتی تموم نیشد همه رو باهم میشستم! حالاهمشونو ی بارپوشیدم و وارددوردوم شدن و فک کنم تااخرامتحانا وارد دور چندم بشن

تا۱۶ام امتحانه.بقول اون یارو،ایتم ایتم سنگینیه.

الان بهم لندکروزم بدن نمیخام.فقط خاب خاب خاب.چندروزاخیرروی عم رفته ده ساعتم نخابیدم.فرداتلافی میکنم بخشیشو

چهارشنبم باکنکوریا قراردارم ک بایدبیان دانشکده پزشکی رو بگردونمشون و دیداراخر.


مدام توی ذهنم اهنگ دور چارتار پلی میششه.

اماخب میگذره.میگه که چنان نماند،چنین نیزنخواهدماند


یاعلی


بالاخره نمره ها اومد.معدلم عددی شد که فکرشونمیکرد.18.83.خداروشکر که باوجوداون همه سختی تونستم دووم بیارم.
اماخلاصه وارثبت کنم مشکلاتموذزطی فرجه هاوامتحانات.
کتابخونه دارو وپزشکی یکدفعه ای اومدن ومارو راه ندادن دانشکدشونمجبورشدم تنهای تنها صبح برم کتابخونه مرکزی ونزدیک دوازده برسم ب خوابگاه.
درراه بازگشت بودم که سه نفرخفت گیرحمله کردن و چاقوکشیدن که گوشیتوبده.من ازیک طرف نمیخواستم درگیربشم چون اکثرشون حال طبیعی نیستن ممکنه چاقوروفروکنن  توی بدنت.ازطرفی نمیخواستم گوشی روبدم بهشون.پرتش کردم وسط خیابون وبعددرگیریمختصری فرارکردن والبته گوشیم زیرلاستیک ماشینها له شده بود.نتیجه اینکه بدون گوشی بودم ایام امتحانات رو .لپ تاپم شب دوتا امتحان عملی گه باید فیلم میدیدم سیم شارژرش سوخت ودوب شد چون صرفا برق خوابگاه مشکل داشته.
ازدست هم اتافی شلحته اتاقو سمپاشی کرده بودن و اجازه ورودنداشتیم واگرقراربود بخوابم بایدتوی نمازخونه میخوابیدم که خوشایندنبوداصلا.

نیم ساعت ب امتحان،توی دستشویی کتابخونه  مرکزی گیرکردم.یعنی درش قفل شدودیگه بازنشد.هیچکسی هم نبود،درشم خیلی بلند بودوفاصلش تاسقف خیلی خیلی کم.جای پاهم اصلا نداشت ک بخای بری بالاومیرفتی هم جانمیشدی(بخصوص باشکم گنده)
خاستم زنگ بزنم اتش نشانی روم نشد!سایت کتابخونه رفتم که شمارشونوبردارم زنگ بزنم اماروم نشد!
نهایتن باهرمشقتی بودرفتم بالاش و چون جانمیشدم(بخصوص سرم و قفسه سینم) خیلی بد خودموانداختم دستشویی بغلی!و یک ربع ب امتحان مونده ومنی که کلالباسام ازخاک سفیدشده بود و فاصله ی دوروترافیک  صبح مسیر(4راه گلستان تا فلکه پارک) 
تدریس یک روز درمیان  وماجراهاشم بماند.
آما،الان همشون شدن خاطره های خوشایند وخنده داری که این روزا حسابی بایاداوری وبازافرینیشون میخندیمشایداگراینهانبودند 18.83هم نبود و کمترمیشدمعدلم!شایدیکنواختی ضررداشته و این چالش هانیازبوده.ب هرروی،بمونه یادگاری.

خوشحال بودم که بیستم پامیشم میرم خونم.راستش توی شهرم م اتفاق خاصی نیفتاده ومیدونم برم فورا حوصلم سرمیره 

ولیکن غیرقابل تحمل شده تحمل زندگی اینجا.اگریک درصدمیدونستم دانشگاه توی ایرن اینجوریه عمرا پامومیزاشتم.قیددکترشدنم میزدم یک کاردیگه میکردم.اینکه ب هزاروهشتصدوبیست وسه روش شمال زیمباوه همه سعی کنن توروبه فنابدن.همه سنگ بندازن که ادم علمی نشی!بیسواادباربیای!

ازاستادش گرفته تا اموزشش تا وزیرش.

این روزهامشاوره که به کنکور یهامیدادم ازخودم بدم امد.اوناخرن نمیفهمن اما ایا داری ب جای درستی هدایتشون میکنی؟افسردگی میگیرن بیان ببینن دانشگاه چیزی که فکرمیکردن وچیزی که واقعامیبینن چقدرفرق داره.

ممکنه کسی بخونه فکرکنه ناشکری میکنم بخاطررشتم امااتفاقن اینهابه این سببه که رشتمودوست دارم.

 

کلاسای کنکورم مجبورم میکنن تا28ام مشهددباشم.

بعدعیدتازه چ بلاهایی قراره سرم بیاد.اونقدرقراره دهنم سرویس بشه که فکرشم داغونم میکنه!یک عالمه درس که اصلا قابل جمع شدن نیستند.



همچنان که دارن این روزهاسپری میشن وگاهی حتاممکنه بخوایم سریع تربگذرن،

یک چیزوحشتناک وجودداره بنام جوونی که داره به شدت تجزیه میشه.

جو دانشگاه بشدت خراب و مسمومه.یعنی بهتره بگم مسموم ترشده نسبت به قبل.

۸۰درصدسیگاری شدن.گل و بقیه چیزاهم بماند!نکته جالب اینکه اکثرشون بچه مایه دار و دانشجوی دکتراهستن(پزشکی ودارو ودندان)

همه به پوچی رسیدن. بطرزوحشتناکی همه داغونن.بچه ها یک جاجمع میشن و زول میزنن!(قرص زولپیدم) و ب تباه ترین حالت ممکن میگذره.

ازبوی تریاک شبای امتحان که ازراهرومیاد هم که نگم!

توی پابجی بایک دخترانگلیسی آشناشدم.بیشترکه صمیمی شدیم فهمیدم ماچقدر عبث هستیم بعنوان یک دانشجو!!

یک گروه موسیقی سه نفره شدیم.ماهی یکبارمیریم خانه سالمندان و میزنیم ومیخونیم براشون.بلکه کمی تسکین بشه بردردهای ما واونا!

× خانم سارا من پیغامتونو امروز(۲۱خرداد) دیدم!رو به راهید؟


ازبزرگترین اشتباهات بشرمیشه این رو ذکرکرد که میاد وبه یکی رومیده!بال وپر میده بهش،کمکش میکنه،هواشوداره وزمینه روبرای پیشرفت و ترقی طرف مهیا میکنه.

نمیدونم چرااما این کار منجرمیشه به دم دراوردن طرف مقابل!فکرمیکنه خبریه!تیریپ برمیداره!

حتامظلوم ترین آدمهاروهم وقتی میخوای کمکشون کنی باید اعتدال رورعایت کنی!ب وضعیت مظلومش نبایددلت بسوزه!

چون بالطف زیادطرف رومیبری جایی که براش زیادی گندست و نتیجش میشه دم دراوردنش!

کلا فکرمیکنم بایدبی رحم بود.ذره ای رحم ومهربانی رو نبایدداشت.یاحداقل بخوای هم مهربان و خوب باشی،اینجاجاش نیست!برو

یک جای دیگه و هرچقدرمیخوای مهربون باش!

اینجاباید دقیقابه اندازه ی گرگ بیرحم بود.

خرنشویم!


نتهاهمه قطعن دوروزه و فقط سایت های داخلی بازمیشن وخیلی اتفاقی بلاگ یادم امد و خوشبختانه بالااومد و فرصتی شد تانوشته های دوستان روبخونم.وجالب بود برام که یک سری احساسات ویاافکاری روداری که در بیانشون (حتابرای خودت) ناتوانی امامیبینی یکی توی وبلاگش اونوبخوبی بیان کرده.مثل اینه که توی یک سرزمین دور وغریب،یک آشنای دوست داشتنی روببینی.

ازنظرروحی افت کردم.پیش روانپزشک هم رفتم گفت هیچ مشکل واختلالی نداری فقط جلوترازسنت زندگی میکنی و خیلی زندگی روجدی گرفتی!وحتی پیشنهادداد به فکر رابطه ی سالم عاطفی باشم.حتی هیچ دارویی هم نداد.

راستش خیلی تنهایی کشیدم صرفابخاطراینکه عقایدخاصی داشتم که باید سالم بمونی ومثا اونانباشی.مشروب خوردن برای همکلاسیا یک چیز روتینه!امابرای من حل نشدست به دلایل زیااد.سیگارکشیدن هم همینطور.

مهمترازهمه اینکه رابطه باجنس مخالفم خیلی کنترل شده و تقریبا محدود بوده.چراکه نمیخواستم مثل بقیه" لاشی" باشم وبقولی بایک استوری ریپلای کردن شروع ب  مخ زنی کنم و هزارتاداستان مزخرف وناجور بعدش که هرروز چندتاشو توی رفیقا میبینم!

البته حکایت فراوونه اما حوصلش نیست و ب همبن دلیل خیلی ساده وکوچه بازاری منظورمو نوشتم.

دردبزرگ من اینه که چ کسایی استاد و همکاروهمکلاسی من هستند!۸۰درصدشون مایه تاسفن.مملوء ازفساد و رانت و شوعاف

حالت به هم میخوره که هیئت علمی دانشکدت روکلاچندتاخانواده میچرخونن.آدمای به دردبخورهم یامثل دکترباقریان کنارگذاشته میشن یا مثل دکتر درهمی تحت فشارن.

خلاصه بگذریم که میشه صحیفه هاپرکرد ازاین دردجانسوز!

خلاصه دلوزدیم به دریا وبه یکی که علاقه داشتیم چندوقت پیش یهو رفتم پیام دادم و بهش گفتم واونم برگاش ریخت ازاین سبک ابرازعلاقه و خب جوابشم قابل پیش بینی بود

که گفت فعلا نمیتونم وارد هر رابطه ای بشم و منم گفتم اوکی شب وروزگارخوش

کلااز حرکتم متحیره معلومه.ولی خب نخواستم اصطلاحا مخ بزنم.

یکی از اتفاقای خوب چندوقت اخیر دیدار باپگاه بود.دوست مجازی که ازسال۹۳بصورت وبلاگی دوست هم بودیم که اون سال۹۵پزشکی یکی ازدانشگاهای تهران رفت ومن پشت موندم ۹۶ و خلاصه دوسه بار مشهداومدن و حضوری چندباری دیدارکردیم.خودش وخانوادش بینظیربودن وبی ریا.

 

کسی ازسایت تلفیق هنر اطلاعات یاتجربه ای داره؟


رفتم کتابخونه تشخیص بخونم.یک ساعت خوندم دیدم هوابینهایت خوبه سریع زدم بیرون و ساعت ۴ونیم از میدون تقی آباد حرکت کردم و تاخودخوابگاه پیاده امدم و راس۶رسیدم خوابگاه.

هواانقدرخوبه که انصافا حیفه سینگل باشی

یکی ازدوستای صمیمیم مشکل بدی براش پیش اومده بود چندوقت پیش و من چندتاکلاسوبجاش رفتم.یکی ازاین کلاساکه عملی بودیک دختره ی تازه دانشجوی پی اچ دی شده مسئول تدریسش بود.خیلی اتفاقی حس کردم چ

قدرشخصیت خوبی داره.گرم صحبت شدیم و یباردیگه هم دیدمش ونهایتا چندروزپیش توی کتابخونه دیدمش و به پیشنهاداون رفتیم دوردور و به اعتراف خودش عجیب ترین ادمیم که تاالان دیده . تزته دلم دوست داشتم دانشگاه پرازین آدمای باشخصیت باشه که اینقدر توی روابط و تحصیل وتهذیب عالی هستن و بیحاشیه.حیف که پره از ادمای به دردنخور ومغرور و اکثرا رانت خوار وطلبکار وخودشاخ پندار که تنها داراییشون پول زیادشونه!!

درمورد دکتر درهمی باید حتمابنویسم.شایدبه جرئت بتونم بگم دومین کسیه که میتونم بهش بگم استاد.

توی عمرم تابحال سیگار نکشیدم وازش بیزارم.اما سیگارکشیدن دونفربه شدت به دلم میشینه.یکی دکتردرهمی ویکی هوشنگ ابتهاج.

تمام فحش های زبان فارسی نثار معاون اموزش دانشکدمون دکترص که کوریکولوم رو ب هم زده عمدا که دانشجو نره بیرون کارکنه و مثلا شروع اندو روانداخته ازترم ۹.

هم اتاقیم رزیدنته وانقدر عصبیه که هفته ای دوبار باهم حرف میزنیم!

البته بینهایت هم رو دوستداریم و بحث های فلسفی خیلی عالی رو داشتیم باهم.


امروز تصمیم داشتم صبح پاشم برم کتابخونه وتاآخرشب تشخیص و فارمابخونم.

س۸بیدارشدم ناهارموگرم کردم خوردم و گرفتم خوابیدم تا دوظهر.

ی قهوه بزنم وسریع برم کتابخونه.

 

عنوان نَرّه همون نداره ی خودمونه به لهجه وتلفظ خوشگل کرمانیها.


برای ی درس عملی گروه های۶نفره شدیم که سه تاپسروسه تاخانم هستیم.وبااستادمون گروه تلگرام زدیم برای هماهنگیا وکارایی که میکنیم.

یکی ازخانماکه خیلی آدم کم حاشیه ومحترمیه چندروزپیش ی چیزی بهم گفت منمتاسف شدم جلوش اماراستش باورنکردم وعمل نکوهیده ی قضاوت کردن رو پیشه گرفتم وپیش خودم گفتم یابدنبال جلب توجهه یا اسکوله.

تااینکه امروزپیاماشونشون داد و واقعابرگام ریخت و بهش گفتم که باورنکردم حرف اون روزتو.

قضیه ازین قراره که استادکه مردی پنجاه وخرده ای سن داره پی ویش پیام میده وسوالای بی ربط وناجورمیپرسه وازش عکس میخواد واحساساتشو ابراز میکنه و.

استادی ک عکس پروفایلش بابچه هاشه!

تحصیلات هیچ ربطی به شعوروانسانیت نداره.حداقل دراینجا!


خوابم نمیبره بااینکه ۲۰ساعته نخوابیدم و نکته بدتراینکه ازیکساعت پیش یهو بدنم یجوری شده وحس میکنم فردا که ازخواب پاشم کل بدنم عفونت کرده و ی سرماخوردگی جانانه منتظرمه.

این روزاهمه مریض هستن امامن رعایت میکردم ب شدت.

اه اه.کلا ی جوری شدم وخدابخیرکنه.فردااصلاوقت مناسبی برای سرماخوردگی نبود ب شدت کارودغدغه دارم.البته بقول خیابانی الان توی فرداییم.

حالت خفگی هم کم کم داره حسمیشه.

نمیدونم چراهروقت پرانرژی و توپ میشم بلافاصله ی ضدحالی شتابان بطرفم پروازمیکنه. کاش میشد کلاس هفتونیم صبحونرم.خیلی زوره هفت ونیم سرکلاس باشی.یعنی عملاشیشونیم بایدپاشی.ظلمه ب جان عمه هام.


ازروانپزشک نوبت گرفتم والان توی صف انتظارم.

نمیدونم مشکل کارکجاست اماخوش نیستم

یعنی دوشه روزخوبم،دوسه روز داغون.

دوسه روز مث اسب میخونم،یهو دوسه روز هیچی نمیتونم بخونم.

خدالعنتشون کنه که اینهمه همه چیزروگرون کردن.طبق برنامه ریزیایی که داشتم مهرامسال میتونستم یک خونه عالی نزدیک دانشگاه اجاره کنم.امااونقدرگرون کردن که نمیشه تادوسه سال!

تنهاچاره ی من یک خونست که توش زندگیموعالی بسازم همونطورکه تجربه موفق قبلی هم دارم.

ازاول ترم باشگاه نرفتم موسیقی هم کلاس نرفتم تابتونم یک شری کارهاازجمله درسخوندن روانجام بدم.اما هیچ کاری نتونستم بکنم.

شکممم گنده شده و معدم و پشتم دردمیکنه.

دوستای دانشگاه ازترم یک تاالان همشون تغیسرات اساسی کردن که فقط یکیشون تغییزمثبت وروبه جلو داشته امابقیه ب گندکشیده شدن.روزی ی پاکت سیگارکشیدن و چِت کردن وبگیر تاروابط ناجور.تقریباباهمشونم درحدسلام وخداحافظ رابطمو حفظ کردم.

 


فرداامتحان مهمی دارم و ب شدت احساس نفهمی میکنم وهیچی بارم نیست.

هم عملی وهم نظریه وعملی روهنوزشروع نکردم!

ازدوهفته پیش شروع ب خوندن کردم اما بخاطرحجم زیاد تادیروزدرگیر یک دورشدنش بودم.

این شب روباید بیداربمونم تا۹صبح.مثل همه ی شبهایی که ازهفته اینده انتظارمنومیکشه.

تموم تلاشم این بود طی ترم طوری بخوانم که شبای امتحان ساعت ده بخوابم.اماافسوس ک نمیشه ازبس توی باتلاق درساگیرکردم تا۷بهمن.

اگه ازامتحانای این ترم جون سالم ب درببرم ۱۱تاگرسنه رو سیرمیکنم.یعنی بهشون یک وعده نهارمیدم.

ازمعدل الفی رسیدم ب جایی که فقط میخوام پاس بشم!

البته همش بخاطرتنبلی نیست.قطعا مشغولیتهای ذهنی عجیب وغریبی که درگیرشون بودم توانموکم کرده  وحافظموضعیف و صبرم روکاهیده.

ولی درست میشه همه چی.یعنی بایدبشه.اگه ب سلامتی وخوشی تموم بشه این تزم،برای ترم بعداتفاقای جالب و باحالی درانتظارمه.تجربه های جدیدوعالی.همشونم صددرصدی هست وقوعشون.فقط پیشنیازش اتمام این ترم ب سلامتیه.

امشب ازهمون شباست

 

 


ازپرزحمت ترین مشاغل دنیاپرستاریه.بخصوص درایران.

اینجا دکتراش که ازدماغ فیل افتادن وبه پرستار حسابی فشارواردمیکنن.

بیمارهم که ۹۹درصدسروکارش با  پرستاره.

همراهان بیماروملاقات کننده هاش-که اکثرا در زبون نفهمی بی رقیبن- سروکارشون باپرستاره.

دکتر یک بارمیادمیبینه مریضو وتجویزوتشخیصشوانجام میده وبقیه کارهابرعهده ی پرستاره.

اختلاف بین پزشک و پرستارخیلی زیاده چه ازنظردرامد چ ازنظرجایگاه.

بیماروهمراهانش با پرستار هرجوریکه راحتن صحبت میکنن،حتی ممکنه فحش بدن و

امابه محض اینکه دکتررومیبینن،۹۰درجه خم میشن وبااحترام صحبت میکنند.

یکی ازدوستام ک هیئت علمی پرستاریه میگفت توی بخش بودیم ی دختر استاژرپزشکی

کاف رو برعکس بسته بود وبهش گفتم اشتباه بستی واون گفت خودم میدونم چکارکنم ب تو ربطی نداره!!

درساشونم زیاده و ازهشت صبح تاهشت شب کلاس وبیمارستانن.

میری دکتر،کلا۴کلمه باهات صحبت نمیکنه انگارزبونش دچارنکروزشده

درحالیکه پزشک باید خیلی زیادبابیمارش ارتباط برقرارکنه تابتونه آلام بیماررو بخوبی تشخیص بده ودرمان کنه

درایران درحق پرستاراخیلی ظلم شده ک امیدوارم ازبین بره.

بایدامیدداشت ب روزی که هرکسی درجایگاه وشغل خودش محترم باشه.رفتگر و پرستاروپزشک ومعلم واین ازمقدمات اینه که ازجهان سومی بودن حارج بشیمزهی خیال باطل؟

البته پزشک خوب وعالی خیلی داریم که خودم کم ندیدم که چقدرخوبن.

درمقابل پرستارهایی هم داریم خیلی خشن وعصبانی!درسته تحت فشارن اما نزدیکترین شخص ب بیمارن و این ارتباطشون خیلی میتونه ررحال بیمارموثرباشه.

+ما بابیماربطورمستقیم درارتباطیم وبایدتمام تلاشم روبکنم بهترین نوع ارتباط روباببماربرقرارکنم. هرچنداگرحوصله نداشته باشم،اگر مشکلی داشته باشم،اگربیمار hivداشته باشه و

 

 


فرداامتحان دوم رودارم که البته تازه شروع کردن.البته درس جالبیه و سرکلاس۶تامثبت گرفتم.

مهمون عزیزی ازاصفهان داشتیم حدودیکهفته که امروز بدرقش کردیم وبه شدت دلمون تنگشه.

تئاتر بوفالوی امریکایی رو دیدیم که خوب بود وخوش گذشت.

ترکیب جدیدی که برای شبهای امتحان کشف کردم ترکیب قهوه وهایپه.ب شدت اترژی بخشه و تتیجه عالی داره.

البته لازمه بگم که رفتم هایپ بگیرم،هایپ ایرانی ۸تومنه وهایپ خارجی ۱۵تومن

سختیای من تا ۳۰دیماهه وبعداون همه ی امتحاناآسونن.بلافاصله بعد امتحان سی ام هم باشگاه روشروع میکنم هم موسیقی رو.

برنامه ی ترم جدیدورودیمونو بانماینده چیدیم وحسابی انگیزه داد.

من عینکی نبودم امابواسطه ی مطالعه ی رگباری وشدید درسال کنکوروترم یک ودو، نهایتاعینکی شدم حدودیکساله که فقط موقع مطالعه میزنم.چندروزه ازبس عینک زدم گوشم زخم شده.

خانه فرهنگ خوابگاه رو کلیدشوگرفتم که بعدامتحانابرم اونجاتمرین موسیقی کنم.

بیچاره بچه های پزشکی.جزوه ی نورواناتومیشون۴۷۰صفحست بایک ونیم روزوقت.واقعا توی ایران پزشکی خوندن نمی ارزه مگردرمواردی.

همه ی اتلقای خوابگاه رو ساس زده بجزاتاق منو.من اول ترم نیم کیلوزردچوبه خریدم ودرآب حل کردم وهمه جای اتاق پاشیدم محلول رو.بعلاوه ماهی یکبارتنباکومیخرم ودودغلیظی دراتاق درست میکنم.اتاقمم مرتبه تقریبا.چون ساس بگیزه اتاقت عملن بدبختی.یکماه باید ازاتاق ووسایلت دورباشی واواره باشی.تازه بعدیکماه هم میری توی اتاق میبینی ساسها زندن.چرا؟چون یاسرپرستی سمش ایرانی بوده یا غلظتش کم!

 

 


امتحانام چندروزیه تموم شده.خداروشکر،عالی گذشت‌.بااینکه حجم مباحث خیلی زیادبود و اونقدری سرم شلوغ بود که وقت نفس کشیدن نداشتم،اما ب خوبی وخوشی گدشت.هم نمراتم خوب شد هم درسی رونیفتادم!'برای درس تغذیه حدود۴۰نفرافتادن(نمره قبولیش دوازدهه) !امامن۱۶شدم یا تشخیص۱۸ونیم،آسیب عملی ب اون سختی۱۹

هیچ چیزی نمیتونم بگم جزاینکه کارولطف خدابوده.واقعا فکرنمیکردم اینقدرخوب بتونم ازپسش بربیام.حتی احتمال میدادم بیفتم!

چیزی که اخیرا متوجهش شدم، بودن یک چالشه.موقع امتحانات خیلی مصرانه وجدی میخوندم حتی دربدتربن شرایط واتفاقات!اماازوقتی امتحانامودادم دوباره حس افسردگی وخواب الودگی واومده سراغم وچندان میزون نیستم!بااینکه بیشترازخرس میخوابم.

امادوران امتحانات میانگین روزی سه ساعت خوابیدم که البته پیوسته نبود.یعنی دوروز تقریبا هیچی نمیخوابیدم و بعد امتحان،شیش هفت ساعت میخوابیدم!

این اواخر فقط هیپوتالاموس به پایین کارمیکرد ونباتی زندگی میکردم و قشراصلا دخالتی نداشت

+دوستی ازطریق وبلاگ باهاشون صحبت کردم وقرارگذاشتیم.متاسفانه چتموپیدانکردم.اگراینجارومیخونن لطفابه من پیام بدن.


مینویسم که فراموش نشه.بایداونقدرکارکنی،اونقدرتمرین کنی،اونقدربتراشی،اونقدر بگیری دستت که ازاستادتم بهتربشی.این چیزیه که زمان میبره وصبرمیخواداونم زیاد.بایدتحمل کنی،خراب کنی،مسخره بشی،گیج بشی،خسته بشی .‌امانهایتا بشی بهترینه.شیرینومیخوای باید بیشترازفرهادبتراشی.اوکیه؟

 

به شدت این روزها درگیرم و ازفرط خستگی جسمی،امونم بریده شده!ولی عیبی یوخ،

ازین ب بعدهمینه تابه چیزی ک میخوام برسم چون اگه متعلق به من نبود قطعا خدامنودراین مسیر قرارنمیداد.

خانم های رزیدنت جزو بهترین آدمای کره ی خاکی هستن.باتمام حوصله و ب بهترین حالت ممکن بهت یادمیدن سخت ترین چیزارو.اصلا وقتی چیزی رو ازاستادیادنمیگیرم میرم اونایادم بدن.واقعا دمشون گرم وخداحفظشون کنه.بخصوص ترمیمی و جراحی وپاتو.

 

به شدت مدتی بود درگیرشکایت بازی بودم ازشخصی که حسابمو احتمالاهک کرده بود و نهایتا به کمک پلیس فتا،جمع شد.

بااینکه خیلی خسته ام ولی نکته ی مثبت یک ماه اخیرم اینه که درلحظه زندگی کردم وراضیم ازخودم.بایک مفهومی آشناشدم بنام "بی امیدی" که خیلی کمک کننده بود(کتتب وقتی نیچه گریست ب نوعی ب این مفهوم اشاره داره اونجاکه میگه توی صندوق ی چیزی موند و)

بقول معروف،سراب فرداهای خوب ازعمرماسالهاربود.بی امیدی خیلی باناامیدی متفاوته.کاش این رو کنکوریها باهاش آشنابودند.

 


سرکرونای لعنتی همه ی کارهام عقب افتاد.

خوابگاه هم تعطیل شد وبرگشتم ب شهرم.جاییکه هیچوقت هیچ خلطره خوشی ازش نداشتم وهمش بدبختی و حس بد برام داشته.

تک تک اعضای خانوادم روی مخمن و نمیتونم تحملشون کنم.

چندروزه سرترالین میخورم که فقط دیوانه نشم.

مشکل ازمن نیست.خانوادمم ادمای بدی نیستن.ولی بسیارخودخواهن .

اونقدری اذیت شدم که هرچقدر روی خودم کارکرده بودم و رشدکرده بودم و غرق در حال درست بودم همش نقش برآب شده و الان بیشترازجنون حالم خرابه ودارم منفجرمیشم.

بیشعوری هم حدی داره.

بایدهرچه شریعتر واردبازارکاربشم تازودتر به درامدقابل قبولی برسم و خونه بگیرم.

وبیشترازاون هم تلاش کنم که ازین مملکت برم.جایی که مردمش زندگی سگی وصبرعظیم شتری دارن و بدبخت روزگارن.

بگذره فقط این روزا و دوباره روزگار سابق برگرده که غرق درتلاش وتنهایی و انرژی بودم.آه که چقدر توی زندگیم اذیت شدم من.

یادم نمیره که ازدست خونوادم ب ی روستای دورافتاده فرارکردم ویکسال تنهازندگی کردم ونهایتاقبول شدم دانشگاه.جاییکه خود جن هم میخواست واردش بشه بسم الله میگفت.

هیچوقت یادم نمیره توی حیاط بیمارستان قائم ی زن میانسالی بااشک جاری زد زیر گریه وآواز که:"مرا ازدرد ومصیبت آفریدن الله یار".

آه ای خدا پناه به خودت که تنها درک کننده ی این بنده ی ضعیفتی.


بالاخره ماجراجوییام کاردستم داد و وقتی که داشتم به سمت جنگل پشت تپه میرفتم سه تاگرگ حمله کردن.لحظه ی ترسناکی بود اما نه تااون حدی ک فکرمیکردم!زنده موندنم یک چیزی تومایه های معجزست،بیشترازاون سالم موندنم!البته مجهزبودنم بی تاثیرنبوده ولی اصل ماجرااینه که تا اون نخواد،هیچ اتفاقی نمیفته.شیشه روکنارسنگ نگه میداره اگربخواد.

جالب تر اینکه در اون شرایط که فک میکنی پات لب گوره،دریک لحظه کل زندگی ازجلوی چشات ردمیشه ومیفهمی ک چقدر دنیاومسائلش بی ارزش بوده وعمرتوچقدرعلکی سوزوندی!عمری که درکسری ازثانیه فیتیلش خاموش میشه.حالافهمیدم که زندگی ای پسندیدست و برنده ای که خیّاموار می بنوشی وفرصتو بچسبی بهش.حالا این می هرچیزی میتونه باشی‌.هرچی ی که برای  روح-ونه جسم - سکر آفرین باشه.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها